شماره ١٠٥: رفتي زدل نشست بخون در قفاي تو

رفتي زدل نشست بخون در قفاي تو
اي رفته از نظر چه حنا داشت پاي تو
مستوريت نخواست جنون غرور ناز
باليدن تو کردستم بر قباي تو
خون شد بناله و دل ديوانه رنگ بست
ليلي خيال محمل بانگ دراي تو
بازآ که رفت عمر و طپشهاي دل همان
جاروب ميزند در مهمانسراي تو
رنگ قبول آن کف پا بي اثر مباد
گل سجده کاشته است بباغ ضياي تو
از قطره تا محيط بجوش عرق گمست
آئينه خانه کرد جهانرا حناي تو
امکان جرأت مژه برداشتن کراست
لغزيده است هر دو جهان در صفاي تو
از دور ميرسي و مرا برده انفعال
جائي که بايد از عرقم شست پاي تو
در معبد وفا بر کوعي نمي رسد
دوشي که نيست قابل بار عطاي تو
ايکاش گردش از کف خاکم شود بلند
تا گل کند بهانه دست دعاي تو
(بيدل) دلت به بند خود افسرد و خاک شد
راهت بهيچ سو نگشودند واي تو