شماره ١٠٤: دل هوش باخته جمع شد زفسون موسي و طور تو

دل هوش باخته جمع شد زفسون موسي و طور تو
بکنارت از تو شنيده ام همه جا فسانه دور تو
چه فلک چه ذره ناتوان بهواي شوق تو پرفشان
تو بهار و عالم رنگ و بو همه آشيان طيور تو
نتوان شد از چمن اثر متحير عجبي دگر
مگر آنکه ريشه عجز ما زده گل بسر زغرور تو
همه عرض ناکسي خوديم اگر آفتاب و گر آسمان
بکمال ما چه کمال تو زقصور ما چه قصور تو
که رسد ببارگه قدم که بصد تأمل کيف و کم
نشديم محرم خويش هم زشکوه ناز غيور تو
گل صورتي ندميده ام مي معني ئي نچشيده ام
بخود آنقدر نرسيده ام که رسم بعلم ظهور تو
بسواد معني بيگران نکني بخجلتم امتحان
دل تنگ قافيه شبنمي چکند شناي بحور تو
رقم سپيد و سيه من بزمين شکشه نگاه من
چه من و چه قدر گناه من خجلم زنام غفور تو
خم ناز صد کلهم رسد که ملالي از گنهم رسد
کلفي اگر به مهم رسد کشدم بعالم نور تو
ستمست حرص جنون حشم کندم بذوق غنا علم
زده اند حلقه جام جم بدر قناعت مور تو
همه را بعالم علم و فن بهزار شبهه علم شدن
چو قلم سر من (بيدل) و قدم نقاط و سطور تو