دل بسمليست کز طپش بي نشان او
نگرفت رنگ دامن خون روان او
ما را سراغ کعبه بتسليم داده اند
يعني بنقش جبهه گمست آستان او
دريا زدست رفته موج خيال کيست
کز هر نسيم ميرود از کف عنان او
آه از ستمکشي که بمعراج عبرتي
پست و بلند دهر نشد نردبان او
دل کيست تا حريف خم ابرويت شود
نقاش نيز ناله کشيد از کمان او
مژگان شانه رشته شمع تحير است
تا بهله گشت شانه موي ميان او
طوق گلوي قمري ما نقش پا خوش است
در عالم خرامش سرو روان او
انديشه در سواد عدم بال ميزند
گويا رسيده ايم بر مز دهان او
در ساز موج غير نواي محيط نيست
من نيز ميکشم سخني از زبان او
تحقيق طايريست که در گلشن يقين
در بستنست بر رخ غير آشيان او
رحمست بر دلي که در آشوبگاه عشق
مهتاب پنبه ئي نکشد از کتان او
(بيدل) زدست شوق نشان قدم مخواه
همچون نگه گمست پي کاروان او