دل آب گشت و نيست اميد نگاه ازو
آينه ئي شکست تغافل که آه ازو
تنها سرشکسته دلان محو جيب نيست
افتاده است دلو فلک هم بچاه ازو
مائيم و حسرت سرکوئي که چون نفس
در منزل اوفتاده جهاني براه ازو
هر چند گرد دامن بي اعتباريم
در دم شکستني که ببالد کلاه ازو
مشکل که اين دو شيوه زمرکز جدا شود
يعني خجالت از من و عفو گناه ازو
حيرت غبار قافله انتظار کيست
کز خويش رفته ايم بروز سياه ازو
خاکستر سپند وفا طرفه گوشه ايست
افسوس ناله ئي که بجويد پناه ازو
اي سايه داغ مهرپرستان نميرود
ما هم نشسته ايم بروز سياه ازو
يارب علاج سوخته جانان که ميکند
داغ کلف به پنبه گرفته است ماه ازو
آنجا که عشق عام کند عرض احتياج
جز عذر مطلبي که نداري مخواه ازو
گرد نفس چو صبح بشبنم نشاندني ست
غير از عرق مخواه باين دستگاه ازو
آرايش زبان اگر اين خجلت آورد
خاکي توان شد که نرويد گياه ازو
شوقت مرا زهر دو جهان بي نياز کرد
چندان طپيد دل که شکستم کلاه ازو
سامان اشک و ديده (بيدل) چه تهمتست
شرم تو ميکشد عرقي گاه گاه ازو