پر نارساست سعي تحير کمند او
اي ناله پستي ئي زنهال بلند او
برقي بماه نوزد و گردي بموج گل
از ابروي اشاره نعل سمند او
ناسور را بداغ دوا ميکند و بس
جز سوختن چه چاره کند دردمند او
آنجا که برق جلوه او عرض ناز داشت
آينه بود مجمر و جوهر سپند او
زنهار از حلاوت دنيا مخور فريب
تا زندگيت تلخ نگردد زقند او
تيغيست آسمان که بانداز زخم صبح
دندان نماست جوهرش از زهرخند او
قصر فنا اگر چه زاوهام برتر است
يک لغزواربيش نديدم کمند او
بيخوابي فسانه طوبي که ميکشد
مائيم وسايه مژه هاي بلند او
(بيدل) مباش ايمن از آفات روزگار
چون مار خفته در بن دندان گزند او