باين موهوميم يارب که کرد آينه دار او
تحير تا کجا گيرد زصفر من شمار او
سراغ خويش يابم تاره تحقيق او گيرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حريف ساغر خورشيد پيمائي که ميگردد
سحرها رفت با خميازه ذوق خمار او
بغير از ترک هستي از تردد برنمي آيد
نفس پرميخلد در سينه ام از خار خار او
چه امکانست آرد فطرت ما تا بديدارش
مگر آينه از بيدانشي گردد دچار او
غرورش زحمت آينه داران برنميدارد
تو محو خويش باش اينها نمي آيد بکار او
اميد وصل تدبير دگر از ما نميخواهد
سفيد از چشم قرباني ست راه انتظار او
هوس پيماي آغوش وصال کيست حيرانم
کار خود هم افتاد است بيرون از کنار او
مجازي بر تراشي تا حقيقت ننگ او گردد
دوئي افشا نمائي تا کني تحقيق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نه ئي (بيدل)
که بالد صندل عرش از جبين خاکسار او