اي بيخبر بدرد دل ما رسيده رو
شور سپند محفل حسرت شنيده رو
از پيچ و تاب دام هوس احتراز کن
زين دود همچو شعله غبار کشيده رو
زين گلستان که رنگ بهارش ندامتست
محمل بدوش آه چو صبحي دميده رو
آخر ازين زيانکده نوميد رفتنست
خواهي رفيق قافله خواهي جريده رو
در گلشني که رنگ بهارش ندامتست
اي شبنم بهار تماشا نديده رو
چون شعله در طريق فنا اضطراب چيست
ضبط نفس کن و قدمي آرميده رو
در تنگناي خانه گردون هلال وار
خواهي سرت بسقف نيايد خميده رو
اي صبح کاروان فنا سخت بيکس است
بر روي خود همان نفس خود دميده رو
کيفيت گداز دل از مي رساتر است
يکجرعه از قرابه ما هم چشيده رو
شايد زترک جهد بجائي توان رسيد
گامي درين بساط بپاي بريده رو
ما از در اميد وصالت نمي رويم
کو دل بحسرت آب شو و خون زديده رو
پيغام حسرت من (بيدل) رساندني است
اي اشک يار ميرود اينک دويده رو