هوئي کشيد کلک قيامت صرير من
صد نيستان گداخت گره در صفير من
خاک زمين فقر گلستان ديگر است
زان چشم بلبلي که دميد از حصير من
هر جا عيار اول و آخر گرفته اند
خطي است از قلمرو کلک دبير من
چون نقطه ام نشاند بصد عرش امتياز
جز پشت ناخني که ندارد سرير من
فرصت شمار کاغذ آتش زده است عمر
از زود يک دو گام به پيش است دير من
پوشيده نيست راز هواداري عدم
پيداست از نفس که چه دارد ضمير من
زين دامگاه گر بپرد کس کجا رود
پرواز حيرتست زمرغ اسير من
رفتم زخويش ليک به پهلوي عاجزي
برخاستن چو سايه نشد دستگير من
در عرصه که نيست نشان غير بي نشان
چون ني نفس بس است پر و بال تير من
چون صبح خرقه ايست نفس باف نيستي
باري که بسته اند بدوش فقير من
زين قامت خميده صد حرص در رکاب
غافل نيم هنوز جوانست پير من
گردي که کرده ام عرقي کن فرونشان
پرواز تا کي اي ادب ناگزير من
(بيدل) شکست چيني دل را علاج نيست
نقاش صنع مو نکشيد از خمير من