هر چند نيست بي سبب از غم گريستن
بايد زشرم ديده بي نم گريستن
تا کي برنگ طفل مزاجان روزگار
بر بيش شاد بودن و بر کم گريستن
عيش و غم تو تابع رسمست ورنه چيست
در عيد خنده و بمحرم گريستن
آنجا که صبح گريه شاديست شبنمش
آموخته است خنده ما هم گريستن
سامان گريه هم بکف گريه دادن است
يعني بچشم اشک چو شبنم گريستن
در عرصه وفا عرق شرم همتست
از زخم تازه در پي مرهم گريستن
زيندشت اگر خيال نگاهت گذر کند
در ديده غزال شو درم گريستن
شايد گلي زعالم ديدار بشگفد
تا چشم دارم آينه خواهم گريستن
يکذره زين بساط ندارد سراغ امن
بايد چوا بربر همه عالم گريستن
(بيدل) اگر چه نيست جهان جاي خنده ليک
نتوان به پيش مردم بيغم گريستن