نيست ممکن واژگونيهاي طالع بيش ازين
سرنوشت ماست نام ديگران همچون نگين
يار در آغوش و ما را از جدائي چاره نيست
جلوه در کار و نديدن جاي حيراني است اين
از رگ هر برگ گل پيداست مضمون بهار
اين چمن در کار دارد ديده باريک بين
جز عرق زان عارض رنگين کسي را بهره نيست
غير شبنم خرمن اين گل ندارد خوشه چين
تا وفا از سجده اش عهد درستي بشکند
بر ميان زنار بايد بستن از خط جبين
وادي اميد بي پايان و فرصت نارسا
ميروم بر دوش حسرت چون نگاه واپسين
صد گلستان رنگ دربار است حسن اما چسود
خانه آينه ما نيست جز يک گل زمين
در بساطي کز هوس فکر اقامت کرده ايم
خانه پا را در حنا نتوان گرفتن همچو زين
سايه و تمثال هرگز شخص نتواند شدن
نيست هستي جز گمان گر پرده بردارد يقين
سر بسنگي آيدت کز خود بري بوي سراغ
ميدهد تمثالت از آينه و نام از نگين
اي سپند آن به که از وضع خموشي نگذري
ناله اينجا دورباش سرمه دارد در کمين
با مروت آشنائي نيست اهل حرص را
ديده هاي دام نبود خانه مردم نشين
چون غبار از عجز پيمان خيالي بسته ايم
تا طلسم حسرت ما نشکني دامن مچين
فتنه بسيار است در آشوبگاه جلوه اش
اندکي ياد خرامش کن قيامت آفرين
تا تواني (بيدل) از بند لباس آزاد باش
همچو ني در دل گره مفگن زچين آستين