شماره ٧٥: نشاند عجزم بر آستاني که محوم از جيب تا بدامن

نشاند عجزم بر آستاني که محوم از جيب تا بدامن
اگر بخوانند سر بجيبم و گر برانند پا بدامن
کجاست موقع شناس راحت که کم کشد زحمت تردد
بهر کجارد . . . دشت ناآشنا بدامن
قماش ناموس وضع خويشست در هوس خانه تعين
که دست و پاي جنون و دانش همين بجيب است تا بدامن
غبار ناگشته نيست ممکن زتهمت ما و من رهائي
بحسرت سرمه ميخروشد هزار کوه صدا بدامن
جهاني از وهم چيده برخود دماغ اقبال سربلندي
گرفتم اي گردباد رفتي و تو نيز بر چين هوا بدامن
چه شيشه سازيست يارب اينجا بکارگاه دماغ مجنون
که کرده کهسار همچو طفلان ذخيره سنگها بدامن
چو آسمان از گشاد مژگان احاطه کرديم عالمي را
زوسعت بال حيرت آخر رسيد پرواز تا بدامن
بيک رميدن زگرد امکان حصول هر مطلبست آسان
بقدر چين خفته است اينجا هزاران دست دعا بدامن
نفس بهار است غنچه دل نيم زامداد غير غافل
چو رنگ گل آتشي که دارم نمي برد التجا بدامن
بهانه دردهم کماليست در طريق وفا پرستي
عرق دمد تا من اشک بندم بدوش چشم حيا بدامن
بيا که چشم اميد (بيدل) بپاي بوس تو باز گردد
زشرم پوشيده ام چراغي چو رنگ برگ حنا بدامن