نسزد زجوهر فطرتت بجنون شبهه و شک زدن
چو نفس جريده ما و من بهوس نوشتن و حک زدن
به بساط جرعه کشان تو غم نقل و باده که ميکشد
که توان زحرف تبسمت بهزار پسته نمک زدن
توشه قلمرو عزتي چه جنون زطبع تو جوش زد
که دريد جيب تعينت غم پينه بر کپنک زدن
چه ظهور گرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو
بگشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن
بجهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر
بر محرمان ستمست اگر زر گل رسد بمحک زدن
زمزاج پيچش خلق دون خجل است طعنه گر فنون
نشوي جراحت مرده را هوس آزماي کلک زدن
اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستي دولتت
بکجاست گوشه زانوئي که توان علم بفلک زدن
بگذر زحاصل مدعا که بحکم فرصت بي بقا
چمنست بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن
پي وهم هرزه عنان مد و بسراب غرق گمان مشو
زشناي بحر گمان مرو بخيال باطل حک زدن
حذر اي حسود جنون حسب که بحکم آگهي ادب
مثلي که (بيدل) ما زند بتو نيست کم زکتک زدن