ندارد ساز صحبت ها بساط عافيت چيدن
ازين الفت فريبان صلح کن چندي برنجيدن
تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزون تر
وداغ ساز بيخوابيست موي سر تراشيدن
بدامن پا شکستن اوج اقبالي دگر دارد
برنگ پرتو خورشيد تا کي خاک ليسيدن
چو دل روشن شود طبع از درشتي شرم ميدارد
شکست کس نخواهد سنگ از آينه گرديدن
زيارت گاه آئين ادب شوخي نميخواهد
برنگ سايه بايد پاي در دامن خراميدن
ميان استقامت چيست کن مغزي اگر داري
دليل خالي از مي گشتن ميناست غلطيدن
هراسي نيست از شور حوادث محو حيرت را
بهر صرصر ندارد شعله تصوير لرزيدن
چسان خواهم بچندين چاک دل مستوري رازت
که ممکن نيست چون صبحم نفس در سينه دزديدن
نياز امتحان شوق کردم طاقت دلرا
متاع بوي اين گل رفت در تاراج پوشيدن
جنون بينوايم هر چه بندد محمل وحشت
ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چيدن
نيايد راست هرگز صحبت زنگ و صفا با هم
چه حاصل سايه را از خانه خورشيد پرسيدن
نگردي محرم او گر همه از خود برون آئي
نچيند خاک سامان سپهر از سعي باليدن
ندارد آگهي جز حيرت وضع حباب اينجا
سراپا چشم باش اما ادب فرساي ناديدن
سواد نسخه تحقيق (بيدل) دقتي دارد
دو عالم جلوه بايد خواندن و بي رنگ فهميدن