محيط جلوه او موج خيز است از سراب من
ز شبنم آب در آئينه دارد آفتاب من
بتحقيق چه پردازم که از نيرنگ دانشها
دليل وحدت خويش اشت هر جا در نقاب من
قناعت ساغر حيرت غم و شادي نميداند
چو شبنم گوشه چشمي است ميناي شراب من
غبارم را طپيدن دارد از ذوق فنا غافل
همان خاکم اگر آرام گيرد اضطراب من
ندانم با کدامين ذره سنجم هستي خود را
که در وزن کمي بسيار پيش آيد حساب من
براحت تهمتي دارم زاحوالم چه ميپرسي
چو مخمل هم بچشم ديگران در باب خواب من
بهر بي آبروئي چشمه آئينه يأسم
که نقش هر دو عالم شسته ميجوشد زآب من
بغير از نفي خويش اثبات عشرت مشکلست اينجا
کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من
بتدبير دگر از آب غفلت برنميخيزم
زهم پاشيدن اعضا مگر باشد گلاب من
به پيري چون سحر رفت از سرم سوداي جمعيت
ورق گرداند آخر ربط اجزاي کتاب من
درين محفل ندارد هيچکس خون گرمي الفت
مگر از بيکسي بر اخگري چسپد کباب من
تهي از خود شدن (بيدل) به بيمغزي کشيد آخر
درين دريا پر از خود بود چون گوهر حباب من