شماره ٦٨: مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن

مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن
که اين طومار حسرت برندارد ننگ پيچيدن
شهادت گاه عشق است اين مکن فکر تن آساني
ميسر نيست اينجا جز بزير تيغ خوابيدن
درين دريا که عريانيست يکسر ساز امواجش
حباب مابه پيراهن رسيد از چشم پوشيدن
با قبال محبت همنعان شوخي نازم
زمن جوش غبار آه و از دلبر خراميدن
بسعي بيقراري ميگدازم پيکر خود را
مگر تا پاي آن سروم رساند آب گرديدن
زخودداري تبرا کن اگر آرام ميخواهي
که چون اشکست اينجا عافيت در رهن لغزيدن
دمي آشفته باش اي غنچه گو هستي بغارت رو
بوهم عافيت تا کي نفس در خويش دزديدن
نفس پيمائي صبحست گرد محفل امکان
ندارد اين ترازوي هوس جز باد سنجيدن
زقمري سرو اين گلشن بمنظر ميکشد قامت
بخاکستر توان برد از خط سيراب پاشيدن
بروي نکهت گل غنچه هرگز در نمي بندد
زحسن خلق ممکن نيست در دلها نگنجيدن
تو بر خود جلوه کن من هم کمين حيرتي دارم
ندارد عکس راه خانه آينه پرسيدن
در آن محفل که لعل او تبسم ميکند (بيدل)
اگر پاس ادب داري نخواهي خاک بوسيدن