ما راز بار هستي تا کي غم خميدن
آينه هم سيه کرد دوش از نفس کشيدن
چندين گهر درين بحر افسرد و خاک گرديد
يمن آنقدر ندارد بر عافيت تنيدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ روئي
اين لعل بي بهارا نتوان بزر خريدن
ارباب رنگ يکسر زنداني لباس اند
بي دام نيست طاوس در عالم پريدن
يک نخل ازين گلستان از اصل باخبر نيست
سر برهواست خلقي از پيش پا نديدن
در قيد جسم تا کي افسرده بايدت زيست
ايدانه سبز بختيست از خاک سر کشيدن
افسانه حلاوت با ساز انگبين رفت
اي شمع چند خواهي انگشت خود مکيدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوي رنگ و بو برد اين ميوه را رسيدن
در کاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
اين اشک بي فغان نيست از درد ناچکيدن
ايکاش قطع گردد سررشته تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لب گزيدن
جز خاک گشتنم نيست عرص نياز ديگر
بايد به پيش چشمت از سرمه خط کشيدن
رنگي بپرده شوق آرايش هوس داشت
چون گل زديم آخر گل بر سر دميدن
(بيدل) زدست مگذار دامان بيقراري
چون آب تيغ نتوان خونخورد از آرميدن