گل نشو و نما چندان شکست ياس چيد از من
که رنگ خامه نقاش هم دامن کشيد از من
بهار حيرتم از رنگ آثارم چه ميپرسي
مقابل شد هزار آينه و چيزي نديد از من
يقينها نقش بندم گر بعرص شبهه پردازم
درين صحرا سياهي هم نميگردد سپيد از من
چو شمع از انفعال سجده اين آستان داغم
جبين چندانکه گل کردم عرق کرد و چکيد از من
درين محفل بحدي انتظار آگهي بردم
که پيغام وصال او بگوش من رسيد از من
چو مژگان کز خميدن ميکند ساز نگه باطل
قد پيري بطومار هوسها خط کشيد از من
بياد گفتگو ناقدر دان مدعا رفتم
بهاري داشتم اما تأمل گل نچيد از من
بياد جلوه ات مرهون حسرت دارم آغوشي
که هر جا حيرتي گل کرد مژگان آفريد از من
طلپيدم ناله کردم داغ گشتم خاک گرديدم
وفا افسانها دارد که مي بايد شنيد از من
بمردن هم چه امکانست مژگانم بهم آيد
محبت خواب راحت برد چون خون شهيد از من
تميز وحشت فرصت ندارم ليک ميدانم
که هر مژگان زدن چيزي درين صحرا رميد از من
شکست دل نشد (بيدل) کفيل ناله دردي
نفس در موي چيني نقبها زد تا دميد از من