شماره ٦٠: کس چو شمع من نبوده است آشناي سوختن

کس چو شمع من نبوده است آشناي سوختن
کرد داغم داغ شد سر تا بپاي سوختن
عاشقان بالي بذوق نيستي افشانده اند
کيست از پروانه پرسد ماجراي سوختن
دير فرصت دود خاکستر ندارد آتشش
از شرر پرس ابتدا و انتهاي سوختن
شمع آداب وفا عمريست روشن کرده ام
تا نفس دارم سر تسليم و پاي سوختن
زندگي چندان گوارا نيست اما عمرهاست
با طبايع گرمي ئي دارد هواي سوختن
بيتو ما را چون چراغ کشته هستي داغ کرد
هر کجا رفتيم خالي بود جاي سوختن
از وبال بي پريها چون غبار آسوده ايم
در پناه سايه دست دعاي سوختن
نعل در آتش نميباشد سپند بزم ما
ليک اندک وجد ميخواهد نواي سوختن
تا نفس باقيست اجزاي نفس مي پروريم
مشت خاشاکيم مصروف غذاي سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطاها مي کشد
از طناب برق معمار بناي سوختن
لاله اين گلستان چندان نشاط آماده نيست
کاسه داغيست در دست گداي سوختن
کم عيارانيم دارالامتحان عشق کو
نيست هر کس قدردان کيمياي سوختن
خواه دور چرخ خواهي شعله جواله گير
روز و شب ميگردد اينجا آسياي سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگيست
هر قدر سر داشتم کردم فداي سوختن
شمع دل گفتم درين محفل چرا آورده اند
داغ شد نوميدي و گفت از براي سوختن
(بيدل) امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چيده ام گلها زباغ دلگشاي سوختن