گرد وحشت بسکه بر هم چيده است اجزاي من
رفتن رنگي تواند کرد خالي جاي من
کيست گردد مانع انداز از خود رفتنم
شمع مقصد ميشود چون شمع خار پاي من
گر همه افسون جا هم بسترآرائي کند
خواب نتوان يافتن بر اطلس ديباي من
همچو دريا خار خارم را جگر مي افگند
ناخني چون موج اگر ميبالد از اجزاي من
عمرها شد انفعال از آستانت ميکشم
کاش نقش سجده ئي مي بست سر تا پاي من
براميد حلقه آغوش فتراک کرم
داد دامان دعا هم دست ناگير اي من
آنسوي انديشه ام هنگامه ساز خامشي است
جهد آن دارم که دل هم نشنود غوغاي من
تا نفس پر ميزند دل محو اسبابست و بس
رشته ها بسيار دارد گوهر درياي من
نشه شور دماغم پر بلند افتاده است
ميدرد چون صبح جيب آسمان سوداي من
بي نياز دستگاه وحشتست آزاديم
زحمتي چيدن ندارد دامن صحراي من
چون سپندم چشم از خمست انتظار سوختن
آتش دل گر نپردازد بحالم واي من
(بيدل) از کيش نفس سرمايگان ديگر مپرس
نيست غير از نيستي دين من و دنياي من