شماره ٤٨: قد خم گشته را تا ميتواني وقف طاعت کن

قد خم گشته را تا ميتواني وقف طاعت کن
باين قلاب صيد ماهي درياي رحمت کن
نه ئي گردن که همچو شعله بايد سرکشت بودن
تو با خود جبهه ئي آورده ساز عبادت کن
برنگ موج تا کي پيش پاي يگدگر خوردن
بفرش آبروي خويش يک گوهر فراغت کن
تماشا وحشت آهنگست اي آينه تدبيري
به پيچ و تاب جوهر چاره پردازئي حيرت کن
زدستت هر چه آيد مفت قدرتهاي موهومي
دماغ جهد صرف قدردانيهاي فرصت کن
درين محفل سپندي نيست شوري برنينگيزد
تو هم اي بيخبر با خود دلي داري قيامت کن
دماغ گلشنت گر نيست سير نرگسستاني
زگل قطع نظر بيمار چندي را عيادت کن
بچيني از اشارت آب ده انداز ابروئي
مه نو را بگردون موج درياي خجالت کن
گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا
همينت گر بود معراج همت ترک همت کن
زمينا خانه گردون اگر نتوان برون جستن
تهي شو از خيال و طاق نسياني عمارت کن
کس از باغ طمع (بيدل) ندارد حاصل عزت
چو شبنم زين چمن با سير چشميها قناعت کن