غنيمت گير چون آينه محوشان خود بودن
جهاني را تماشا کردن و حيران خود بودن
چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد
سلامت نيست غير از پاي در دامان خود بودن
زتشويش دو عالم چشم زخم آزاد ميباشد
ته يک پيرهن از پيکر عريان خود بودن
دودم شغل معاصي انتظار رحمتي دارد
که بايد تا ابد شرمنده احسان خود بودن
تو محرم نشه فرصت شناسي نيستي ورنه
بصد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن
خيال سدره و طوبي نياز طاق نسيان کن
نگاهي بايدت در سايه مژگان خود بودن
رضاي خاطر فرصت ضرور افتاده است اينجا
بهر تقدير بايد خادم مهمان خود بودن
کمان قبضه اسرار يکتائي بزه دارد
مقيم گوشه تحقيق در ميدان خود بودن
يقين را شبهه ديدي آگهي را جهل فهميدي
خدائي داد از کف منکر فرمان خود بودن
وجوب آينه خود نيز جز پيش تو نگذارد
زماني گر تواني محرم امکان خود بودن
بگرد خويش ميگردد سپهر و نازها دارد
که تا هستي است ميبايد همين قربان خود بودن
تبسم واري از اخلاق ميخواهد وفا (بيدل)
نمک دارد همين مقدار شور خوان خود بودن