شماره ٤٤: غم تلاش مخور عجز را مقدم کن

غم تلاش مخور عجز را مقدم کن
بخواب آبله پا ميزني جنون کم کن
زوضع دهر جز آشفتگي چه خواهي ديد
بيک خم مژه اين نسخه را فراهم کن
جراحت دل اگر حسرت بهي دارد
باشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخي است
اگر مطالعه کردي تغافلي هم کن
رهت اگر فگند حرص در زمين طمع
زآبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
بامتحان هوس خفت وقار مخواه
گهر دمي که بسنجند سنگ آن کم کن
طريق تربيت از وضع روزگار آموز
به پشت خرجل رزين گذار و آدم کن
زحرص تشنه لبي چيني و سفال مباش
کف گشوده بهم آر و ساغر جم کن
درين بساط اگر حسرت علمداريست
چو گردباد بسر خاک ريز و پرچم کن
نشايداين قدرت گردن غرور بلند
بزور بازوي تسليمش اندکي خم کن
کدام جلوه که خاکش نميخورد (بيدل)
تو همچو چشم سيه پوش و ساز ماتم کن