شماره ٤٣: غرور خودنمائي تا کنيم از يکدگر پنهان

غرور خودنمائي تا کنيم از يکدگر پنهان
چو شمع کشته در نقش قدم کرديم سر پنهان
چو ياقوت از فسون اعتبار ما چه ميپرسي
زياس آبرو داريم آتش در جگر پنهان
بنازم سبزه خطي که از سير سواد او
نگه در سرمه ميگردد چو مژگان تا کمر پنهان
چه فيضست اين که در انديشه شريني نامش
چو مغز پسته ميگردد زبانها در شکر پنهان
خيالش آنقدر پيچيده است اجزاي امکانرا
که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان
همه آگاهي ئي اينجا تو ترک وهم غفلت کن
چو شب از پيش برخيزد نميماند سحر پنهان
مجو نفع از نکوکاري که با بدگوهر آميزد
گورا نيست آن آبي که شد در نيشتر پنهان
گر از خواب گران چون شمع برخيزي شود روشن
که در بند گريبانت چه مقدار است سر پنهان
بوصل آينه نازم بهجران پرده رازم
بحسني عشق ميبازم اگر پيدا و گر پنهان
توان خواند از عرقهاي خجالت سرنوشت من
درين يکصفحه پيشانيست چندين چشم تر پنهان
گشادي هست در معني بجيب هر گره (بيدل)
نمي باشد درون بيضه غير از بال و پر پنهان