عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صيقل زنگار اين آينه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمايگان بي نسبتيم
دامني دارد غبار صبح در آهن شکن
قيد جسماني گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقي در قفس دارد وطن
آنهوس منزل که باغ جنتش ناميده اند
رنگها چيده است ليکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خيالي کجکلاه بيخوديست
گردش چشمي که دارد اين فرنگي انجمن
چند باشي انفعال آماده افراط عيش
خنده سرشار دارد گريه از آب دهن
غافل از تقدير بر تدبير ميچيني دکان
کارگاه بي نيازي نيست جاي علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چيده است خلق
اي زخود غافل توهم خشتي برين ويرانه زن
هيچکس از انفعال زندگي آگاه نيست
شمع از شرم آب ميگردد تو زر بن کن لگن
آنقدرها رفتن از خويشت نميخواهد تلاش
شمع را يک گردش رنگست و صد دامن زدن
سعي خاموشي ثبات طبع انشا کردنست
آتش ياقوت ميگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نيست
ميکند ايجاد سيل از خويش ديوار کهن
غازه حسن ادا آسان نمي آيد بدست
فکر خونها ميخورد تا رنگ ميگيرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلي باف بود
پنبه چشم سپيد آورد بوي پيرهن
خون پامالي که چون رنگ حنايت داده اند
آبرو گردد اگر بر جا تواني ريختن
زندگي (بيدل) جهاني را زمرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمي بود آمدن