شماره ٤٠: عرق دارد عنان احتياج بي نقاب من

عرق دارد عنان احتياج بي نقاب من
ره صد دير آتشخانه وا کرده است آب من
بهر مويم گداز دل رگ ابري دگر دارد
چو مژگان سيلها خفته است در موج سراب من
زعلم حسرت ديدار بختي در نظر دارم
که گردد خامشي صور قيامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گمشدن جويند در خاکش
پريشان گشت اجزاي جهان در انتخاب من
بخود تا ميگشايم چشم از شرم آب ميگردم
تنکروئيست پر بيگانه وضع حباب من
درين گلشن که شبنم کاري خجلت جنون دارد
گلم اما خيال رنگ ميگيرد گلاب من
زآتشخانه امکان ميسر نيست وارستن
برنگ شعله حيرانم چه ميخواهد شتاب من
نمو در مزرعه ام پاي بدامن خفته ئي دارد
ترشح ريزه ميناست در طبع سحاب من
ندانم در کمين انتظار کيستم يارب
زبالين ميدهد امشب پر پروانه خواب من
ببزم وصل نام هستي عاشق نميگنجد
زفکر سايه بگذار آفتابست آفتاب من
برنگ جوهر آينه داغ حيرتم (بيدل)
نميدانم چسان آسوده چندين پيچ و تاب من