شماره ٣٩: عجز ما جولانگر تدبير نتوان يافتن

عجز ما جولانگر تدبير نتوان يافتن
پاي جهد سايه جز در قير نتوان يافتن
آنقدر وامانده عجزم که مجنون مرا
از ضعيفي ناله در زنجير نتوان يافتن
مژده اي غفلت که در بزم کرم بار قبول
جز بقدر تحفه تقصير نتوان يافتن
رازها بي پرده شد اي بيخبر چشمي بمال
جز وقوع آينه تقدير نتوان يافتن
بسکه اين صحرا پر است از خون حسرت کشتگان
تا هوا بي خاک دامنگير نتوان يافتن
کاسه انعام گردون چون حباب از بس تهيست
چشم گوهر هم در آنجا سير نتوان يافتن
وضع همواري مخواه از طينت ظالم سرشت
جوهر آينه در شمشير نتوان يافتن
تا پيامي واکشند اين دوستان خصم کيش
هيچ مرغي نامه بر چون تير نتوان يافتن
فتنه هم امنست هر جا نيست افسون تميز
خواب مفت هوش اگر تعبير نتوان يافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانه چشمي باين تعبير نتوان يافتن
من باين عجز نفس عمريست سامان کرده ام
شورنيرنگي که در زنجير نتوان يافتن
عمرها شد مي پرستد چشم حيرت کيش من
طفل اشکي را که هرگز پير نتوان يافتن
هر چه هست از الفت صحراي امکان جسته است
(بيدل) اينجا گردي از نخچير نتوان يافتن