شماره ٣٨: ظلمست بتشويش دل اقبال نمودن

ظلمست بتشويش دل اقبال نمودن
صيقل زدن آينه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بيش درين حلقه نديدم
چون مرکز پرکار خط و خال نمودن
گرم است زساز حشم و زينت افسر
هنگامه تب کردن و تب خال نمودن
اي شيشه ساعت دلت از گرد خيالات
گردون نتوان شد زمه و سال نمودن
ما هيچکسان گرمي بازار اميديم
تسليم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرايش افسر هوس کيست
مائيم و سري قابل پامال نمودن
فرياد که برديم زنامحرمي خلق
اندوه زيان داشتن و لال نمودن
شد عمر بپرواز ميسر نشد آخر
چون شمع دمي سر بته بال نمودن
پيري زپرافشاني فرصت خبرم کرد
شد موي سپيد آب بغربال نمودن
(بيدل) بنفس آينه پردازي هستي است
دل جمع کن از صورت احوال نمودن