شماره ٣٦: صفاي دل بچراغ بقا دهد روغن

صفاي دل بچراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آينه تا بود روشن
گواه پستي فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بود تا بلند نيست سخن
بغير هيچ نمي زايد از خيالاتت
بباد چند شوي چون حباب آبستن
لباس وهم نيرزد بخجلت تغيير
مباش زنده برنگي که بايدت مردن
شکست جسم همان فتحباب آگاهي است
گشاد چشم حبابست چاک پيراهن
چه ممکنست نبالد غرور دل زنفس
بموج ميدمد از شيشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر برنگ دهد باغبان گرديدن
کمال عرض تجرد ضعيفي است اينجا
بسعي رشته زند موج چشمه سوزن
کجاست نفي و چه اثبات جز فضولي وهم
پري پريست تو ميناي خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک فلکست
زبخيه تازه نخواهد شد اين لباس گهن
فروغ خانه خورشيد اگر نمايان نيست
عبث زديده خفاش وامکن روزن
بقسمت ازلي گر دلت شود قانع
بس است لقمه بيدردسر زبان بدهن
بيکدودم چه تعلق کدام آزادي
بزير خاک بصحرا و خانه آتش زن
مقيم الفت کنج دليم ليک چسود
که در پي تو زما پيش رفته است وطن
به پنبه زاري اگر راه برده درياب
که زير خاک چه مقدار ريخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بکي (بيدل)
چراغ کشته توان داشت در ته دامن