شمع صفت ديدني است عجز جنون زاي من
سر بهوا ميدود آبله پاي من
بال فشان ميروم ليک ندانم کجا
بر پر من بسته اند نامه عنقاي من
بسکه برويم عرق آينه شرم بست
ماند نهان از نظر صورت پيداي من
همقدم گرد باد تاختم از بيخودي
گردش ساغر شکست گردن ميناي من
خجلت اعمال پوچ نامه بفردا فگند
روي ورق پشت کرد مشق چليپاي من
تا زنم انفعال صورتي آرم بعرض
دام نکرد از حباب آينه در پاي من
با همه آزادگي منفعل هستيم
حيف که چين وار نيست دامن صحراي من
غير فسوس از نفس يک سخنم گل نکرد
هر چه شنيدم زدل بود همين واي من
ضعف بصد دشت و در ميکشدم سايه وار
تا بکجايم برد لغزش بي پاي من
چند نفس خون کنم تا بخود افسون کنم
سوختم و وانشد در دل من جاي من
خواه ادب پروريم خواه گريبان دريم
غير درين خيمه نيست جز من و ليلاي من
داغ شو اي عاجزي نوحه کن اي بيکسي
با دو جهان شد طرف (بيدل) تنهاي من