شماره ٣١: شکست رنگ که بود آبيار اين گلشن

شکست رنگ که بود آبيار اين گلشن
بهر چه مينگرم ناله کرده است وطن
بکلبه ئي که من از درد هجر مينالم
بقدر ذره چکد اشک ديده روزن
خيال کشت گل و سير لاله حيف وفاست
زچشم منتظران هم دميده است سمن
طپيدن سحر از آفتاب غافل نيست
نفس بر آتش مهر تو ميزند دامن
دل شکسته براه اميد بسيار است
زگرد ماست اگر دامني گرفت شکن
بوحدت من و تو راه شبهه نتوان يافت
منم من و توئي تو ني مني تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حياست
چراغ رنگ گل از آب ميکند روغن
زگفتگو ندهي جوهر وقار بباد
بموج ميدهد از آب صورت رفتن
بهر طريق همين پاس آبرو دين است
اگر تو محرمي اين شيشه را بسنگ مزن
جنون بي نفس آرميده ئي داريم
چو زلف سلسله ماست فارغ از شيون
بآرميدگي وضع خويش مي نازيم
چو آب آينه در جلوه کرده ايم وطن
زما نه گو پي سامان من مکش زحمت
چراغ شعله ما را بس است داغ لگن
کسي مباد هلاک غرور رعنائي
چو شمع بر سر ما تيغ ميکشد گردن
جنون اگر نپذيرد بخدمتم (بيدل)
کمر چو ناله زنجير بندم از آهن