ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن
توان سير دو عالم در شکست رنگ ما کردن
امل ميخواهد از طبع جنون کيشت پشيماني
براه آورده تيري را که ميبايد خطا کردن
دوئي در کيش از خود رفتگان کفر است اي زاهد
من و محو صنم گشتن و ياد خدا کردن
شرار بيدماغم آنقدر کمفرصتي داري
که نتوانم نگاهي را بغيرت آشنا کردن
هوس فرسوده بوي کف پائيست اجزايم
وطن ميبايدم در سايه برگ حنا کردن
زنيرنگ خرامت عالمي از خاک ميجوشد
برفتاري توان ايجاد چندين نقش پا کردن
طپيدم ناله کردم آب گشتم خاک گرديدم
تکلف بيش ازين نتواند بعرض مدعا کردن
حيا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم
شرر دامان خس بي آب نتوان رها کردن
تلاش روزي از مجنون ما صورت نمي بندد
ندارد سنگ سودا دستگاه آسيا کردن
بهر واماندگي زين خاکدان برخاستن دارد
دمي چون گردباد از خويش ميبايد عصا کردن
بزهد خشک لاف تر دماغيها مزن (بيدل)
شنا نتوان بروي موج نقش بوريا کردن