سرمايه اظهار بقا هيچکسي کن
پرواز هما يمن ندارد مگسي کن
تا محو فنا نيست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذيرد جرسي کن
افروختنت سوختني بيش ندارد
گر رشته شمعي نتوان گشت خسي کن
در کوچه بيباکي هر طبع غباريست
کس مصلح کس نيست تو بر خود عسسي کن
بي کسب هوس کام تمنا نتوان يافت
گيرم همه تن عشق شدي بوالهوسي کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشست
ايسرمه بجوش از من و فريادرسي کن
کثرت زتخيل کده وهم خياليست
يک را بتصنع عدد آوازه سي کن
هر جا رسد انديشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغي نشوي بي نفسي کن
(بيدل) چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حيرت قفسي کن