سجده خواريست آب رو پي نان ريختن
اين عرق را بي جبين بر خاک نتوان ريختن
بهر يک شبنم درين گلشن نفسها سوخت صبح
سهل کاري نيست رنگ چشم گريان ريختن
گرد آثار تعين خجلت آزادگيست
چين پيشاني نميزيبد بدامان ريختن
منعمان روزي دو بايد دست احسان واکنند
خاک برابري که کرد امساک باران ريختن
اين غنا و فقر ياران وضع خاکي بيش نيست
ساعتي بر باد رفتن بعد ازان شان ريختن
هر قدم چون شمع فکر خويش در پيش است و بس
دامني برچيده بايد در گريبان ريختن
عمرها شد گرد مجنون ميکند ناز غزال
خاک ما را نيز بايد در بيابان ريختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلي آمد بدست
هيچکس اين شمع نتوانست آسان ريختن
کشتگانت در کجا ريزند آبروي شرم
برد حيراني زخون اين شهيدان ريختن
خاک راه انتظارت نم کشيد از انفعال
ما فشانديم اشک ميبايست مژگان ريختن
اي ادب سنج وفا گر قدردان ناله ئي
شرم دار از نام آتش در نيستان ريختن
ما نفهميديم کاينجا نام هستي نيستي است
از بناي هر عمارت بود خندان ريختن
بوي شوقي برده ام در کارگاه انتظار
کز غبارم ميتوان بنياد کنعان ريختن
صنعت پيري مرا نقاش حسرتخانه کرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم زدندان ريختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بايست از کوه بدخشان ريختن
پاس ناموس دلم در پرده شرم آب کرد
دانه ئي دارم که نتوان پيش مرغان ريختن
دم مزن از عشق (بيدل) در هوس ناکان لاف
آب اين آتش باين خاشاک نتوان ريختن