زپرده آئي اگر از قباي تنگ برون
بروي گل ننشيند زشرم رنگ برون
خيال آن مژه خون ميکند چه چاره کنم
دل آب گشت و نمي آيد اين خدنگ برون
زمانه مجمع آئينه هاي ناصاف است
درون صفا زکدورت نشسته زنگ برون
حذر کنيد زکيني که از دو دل خيزد
شرار کوفته مي آيد از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافيت نگردد تنگ
کسي زخانه نيايد بعزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر باين رنگست
نرفته است مسلماني از فرنگ برون
بلاف پيش مبر دعوي توانائي
که خار تنگ نيايد زپاي لنگ برون
طعن تيره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده مي آيد از تفنگ برون
دربغ محرمي دل نصيب فطرت نيست
نشسته ايم زآئينه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نيستان دارد
نشد صدا هم ازين کوچه هاي تنگ برون
هزار سنگ بدل کوفتيم ليک چه سود
مي نيامد ازين شيشه جز ترنگ برون
نفس نياز خرام که ميکني (بيدل)
که سنگ سبزه نيارد باين درنگ برون