زبس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتي رنگ ميريزد زپرواز غبار من
پريشاني ندارد موج اگر دريا عنان گيرد
گواهي ميدهد حالم که بي پرواست يار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ايمن
چو نخل شمع خصم ريشه افتاده است تار من
تحير رستم و بي جنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
بهر کمفرصتي گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستي نقطه ريز است از شرار من
جنون کو تا بدوش بحر بندد قطره ام محمل
که خودداري چو گوهر بر دل من بست بار من
حياتم هم بخود منسوب کن تا بر تو افزايم
عدم سرمايه چون صفرم مگير از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حيرت نمي باشد
زمن تا چند پنهان ميروي اي آشکار من
هلاکم کرده ئي مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز اين آرزو رنگيست در خون شکار من
کمينگاه خيالت گر باين رنگست سامانش
پر طاوس خواهد شد سفيد از انتظار من
براحت مرده ام اما زيارتخانه ننگم
تو مي آئي و من آسوده آتش در مزار من
فنا را دام تسکين خوانده ام (بيدل) ازين غافل
که در هر ذره چشم آهوئي دارد غبار من