شماره ١٢: زان تغافلگر چرا ناشاد بايد زيستن

زان تغافلگر چرا ناشاد بايد زيستن
اي فراموشان بذوق ياد بايد زيستن
بلبلان ني الفت دامست اينجا ني قفس
بر مراد خاطر صياد بايد زيستن
من نمي گويم بکلي از تعلق ها برا
اندکي زين دردسر آزاد بايد زيستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافيت هر جا نباشد شاد بايد زيستن
چون سپندم عمرها در کسوت افسردگي
بر اميد يک طپش فرياد بايد زيستن
نيست زين دشوارتر جهدي که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد بايد زيستن
زندگي بر گردن افتاده است ياران چاره چيست
چند روزي هر چه باداباد بايد زيستن
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نيست
تردماغ شرم استعداد بايد زيستن
هر سر مويت خم تسليم چندين جانکني است
با هزاران تيشه يک فرهاد بايد زيستن
(بيدل) اين هستي نمي سازد به تشويش نفس
شمع را تا کي براه باد بايد زيستن