رواني نيست محو جلوه را بي آب گرديدن
سزد کز اشک آموزد نگاه ما خراميدن
بداد حسرت دل کس نمي پردازد اي بلبل
چو گل ميبايد اينها از شکست رنگ ناليدن
فسردن چند از خود بگذر و سامان طوفان کن
قيامت نغمه ئي حيفست سر در تار دزديدن
که ميداند کجا رفتند گلچينان ديدارت
هم از خورشيد ميبايد سراغ سايه پرسيدن
برو زاهد که هر کس مقصدي دارد درين وادي
تو و صد سبحه جولاني من و يک اشک لغزيدن
درين غفلت سرا عرفان ما هم تازگي دارد
سراپا مغز دانش گشتن چيزي نفهميدن
نظر بربند و ميکن سير امن آباد همواري
بلند و پست يکسا نمينمايد چشم پوشيدن
زخواب عافيت چون موج گوهر نيستم غافل
بهم مي آورد مژگان من بر خويش پيچيدن
چو فطرت ناقص اقتد حرف بطلانست کوششها
شرر هم در هوا دارد زمين دانه پاشيدن
اگر فرصت نقاب از چهره تحقيق بردارد
شرار کاغذ ما و هزار آئينه خنديدن
گشاد بال طاوسم از عبرت چه ميپرسي
شکست بيضه ما داشت چندين چشم ماليدن
صفاي دل بهار جلوه معشوق شد (بيدل)
طلسم ناز کرد آئينه را بي رنگ گرديدن