شماره ٨: رساند عمر بجائي دل از وفا کندن

رساند عمر بجائي دل از وفا کندن
که کس نگين نتواند بنام ما کندن
زدست عجز بلندي چه ممکن است اينجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر بناله کني چاره گراني دل
هزار کوه تواني بيک صدا کندن
بجانکني نشود کام مدعا شيرين
زمين مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نيست باقبالت اشتلم چه بلاست
زرشک سايه نبايد پر هما کندن
جهان چوشمع فرو ميرود بخاک سياه
بسر فتاده هواهاي زير پا کندن
قد دو تا بکجا ميبري تأمل کن
عصا بپيش گرفته است جابجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نيست
نگين بخنده ده از نقش بر هوا کندن
گشود تکمه به پيراهن حيا مپسند
قيامت است دل از بند آن قبا کندن
بوهم نشو و نما نخل هاي اين گلشن
رسانده اند بگردون زبيخها کندن
فتاد کشمکشي چند در کمين نفس
خوشست گر کند اين ريشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهديد کم نشود (بيدل)
فزود تيزي دندان آسيا کندن