دهر طوفان دارد از طبع جنون پيماي من
قلقلي دزديده است اين بحر از ميناي خود
نيست خالي يک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس ميجوشد از هر دل طپيدنهاي من
غنچه را جز شوخي رنگ آفتي دربار نيست
خودنمائي ميدهد آخر بباد اجزاي من
هر نفس کز دل کشيدم خامشي افشاند بال
ميزند موج از زبان ماهيان درياي من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نيستي
همچو شمع آخر سر من گشت نقش پاي من
صافي دل در غبار عرض استعداد رفت
موج مي شد جوهر آينه ميناي من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشن تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحراي من
حسن هر جا جلوه گر شد عشق مي آيد برون
عرض مجنون ميدهد آينه ليلاي من
تا قيامت بايدم سرگشته پرواز بود
دام دارد بر هوا صياد بي پرواي من
همچو برق آغوش از وحشت مهيا کرده ام
طول صد عقبي امل صرفست بر پهناي من
پرده تحقيق (بيدل) تا کجا خواهي شگافت
عالمي دارد نهان کيفيت پيداي من