شماره ٥: دمي زعبرت اگر خم کند حيا گردن

دمي زعبرت اگر خم کند حيا گردن
سر غرور نبندد بدوش ما گردن
زسر خيال رعونت برار و ايمن باش
رگيست آنکه زتن ميکند جدا گردن
زخودنمائي طاقت نميتوان برخاست
بحکم خجلت اگر بشکند عصا گردن
چه ممکنست که ظالم رسد باوج کمال
مگر کشيدن دارش کند رسا گردن
رگي که ساز تو دارد گسستن آهنگ است
چو گردباد مده تاب بر هوا گردن
بجسمت از رگ و پي آنقدر گرفتاريست
که سرکشيده بچندين کمندها گردن
بهر که وانگري هستي ستم ايجاد
زپشت پاش کشيده است پوست تا گردن
برنگ دانه درين کشت زار دعوي خيز
فتاده است سرو مي کشد زپا گردن
فگنده ايم سپر تا قضا چه پيش آرد
ستمگران دم تيغ اند عجز ما گردن
تو از حلاوت تسليم غافلي ورنه
چو نيشکر همه بند است جابجا گردن
اگر نه در دم تيغ محبت اعجاز است
سر بريده قمري که دوخت با گردن
فغان که حق حضوري بجا نياورديم
چو شمع سر بهوا رفت زير پا گردن
کسي مباد هوس ميهمان خوان غرور
زاشتهاي سري ميخورد قفا گردن
زساز قلقل مينا شنيده ام (بيدل)
که سنگ اگر شکني نيست بيصدا گردن