شماره ٣١٠: دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين

دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين
همچو شمع کشته خواباندم علم در آستين
با همه الفت چو موج از يکدگر پهلو تهي است
عالمي زين بحر جوشيده است رم در آستين
باطن اين خلق کافر کيش با ظاهر مسنج
جمله قرآن در کنارند و صنم در آستين
دامن افشان بايدت چون موج ازين دريا گذشت
چند چون گرداب بندي پيچ و خم در آستين
شوق بيتابيم مارا رهبري در کانيست
اشک هر جا سرکشد دارد قدم در آستين
کز تأمل پرده بردارد زروي اين بساط
هر کف خاکي است چندين جام جم در آستين
دم زدن شور قيامت خامشي حشر خيال
يک نفس ساز دو عالم زير و بم در آستين
پنجه قدرت رهين باد دستيها خوش است
تا بافسردن نگردد متهم در آستين
در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد
ناله عريانست و دارد صد الم در آستين
دعوي کاذب گواه از خويش پيدا ميکند
چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستين
سرکشي در تنگدستيها مدارا ميشود
سودنست انگشتها را سر بهم در آستين
بسکه (بيدل) عام شد افلاس در ايام ما
نقش ناخن هم نمي بندد درم در آستين