شماره ٣٠٨: زشکوه صافدل ندهد رخصت زبان

زشکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجيرئي حياست بموج گهر فغان
سنبل اسير زلف ترا دام وحشتت
افعي گزيده ميرمد از شکل ريسمان
در عالم خيال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آبشود خنده در دهان
کلفت شکار غيرتم از آه بي اثر
بر دل رسد چو تير خطا گردد از نشان
چون شمع بسکه در تب عشقت گداختم
محمل کشيد بر سر تبخالم استخوان
ني آب خضر دارم و ني چشمه حيات
عمريست ميخورم دم شمشير خونفشان
در راه انتظار کسي خاک گشته ام
مشت غبار من بسلام چمن رسان
چون صبح رنگ آينه هيچکس نيم
گردون مرا به بي نفسي کرد امتحان
از گفتگو تلاش ستم پيشه روشنست
گاه خرام تير نفس ميزند کمان
تنها نه آسمان سر تسليم جستجو است
افگنده است خاک هم از بيخودي عنان
بنياد دهر آينه دار ثبات نيست
يکسر غبار گردش رنگست آسمان
بيرنگ اعتبار وجود و عدم توئي
منزل کجاست گر نبود جاده در ميان
بگذار سربلندي اقبال اين بساط
تا آبرو چو شمع نريزي بناودان
هر چند دستگاه بود بيش حرص بيش
از موج بحر تشنه لبي ميکشد زبان
(بيدل) زبحر منت ساحل که ميکشد
بر حيرتست زورق ما بيخودان روان