درين وادي که مي يابد سراغ اعتبار من
مگر آينه گردد خاک تا بيني غبار من
کجا بال و چه طاقت نازنم لاف پرافشاني
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
زساد مدعا چون سبحه جز کلفت نمي بالد
بجاي نغمه يکسر عقده پرورده است تار من
باين آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درين عبرت سرا بگذار محو چشم حيرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد بکار من
فنا مشتاقم اما سخت بي سرمايه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بسته است بال من
چو آن شمعي که پرتو در شبستان عدم دارد
سفيدي کرد راه زندگي در انتظار من
ندارد هستيم غير از عدم مستقبل و ماضي
چو دريا هر طرف در خاک ميغلطد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه ميجوشد
تو هم آينه روشن کن زوضع خاکسار من
بصد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
بهر جا ميروم آينه ميگردد دچار من
چو شبنم يکدودم فرصت کمين وحشتم (بيدل)
نيم گوهر که خودداري تواند شد حصار من