شماره ٣٠٥: در خور گل کردن فقرست استغناي من

در خور گل کردن فقرست استغناي من
نيست جز دست تهي صفر غرور افزاي من
از مراد هر دو عالم بسکه بيرون جسته ام
در غبار وحشت دي ميطپد فرداي من
سايه موئي زکلک خود تصور کرد و بس
نقشبند وهم در صنع ضعيفيهاي من
ترک دنيا هم دماغ همت من برنداشت
رنجه کرد افشاندن اين گرد پشت پاي من
مشت خاکم ليک در عرض بهار رنگ و بو
عالمي آينه مي پردازد از سيماي من
نقش مهر خاموشي چون موج بر خود ميطپد
در محيط حسرت طبع سخن پيراي من
پرده ناموس بيرنگيست شوخيهاي رنگ
ميدري جيب پري گر بشکني ميناي من
از سبکروحي درون خانه بيرونم زخويش
چون نگه در ديده ها خاليست از من جاي من
اينقدرها لاله گلزار سوداي کيم
بي چراغان نيست دشت و در زنقش پاي من
عمرها شد حسرتم خون گشته پابوس اوست
صفحه مي بايد حنائي کردن از انشاي من
ياد ايامي که از آهنگ زنجير جنون
کوچه ني بود يکسر جاده در صحراي من
شمع اين محفل نيم ليک از هجوم بيخودي
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزاي من
هيچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد
نشه عمري شد عرق ميچيند از صهباي من
کرد (بيدل) سرخوش جمعيتم آخر چو شمع
داغ جانکاهي همان ته جرعه ميناي من