خلقيست غافل اينجا از کشتن و درودن
چون خوشهاي گندم صد چشم و يک غنودن
گل کردن حقيقت چندين مجاز جوشاند
بر خويش پردها بست اين نغمه از سرودن
گر نوبهار هستي اين رنگ جلوه دارد
نتوان زد از خجالت گل بر سر نمودن
آن به که همچو طاوس از بيضه برنيائي
چشم هزار دامست در راه پرگشودن
رفع صداع هستي در سجده صندلي داشت
بر عافيت تنيديم آخر زجبهه سودن
گوش از فسانه ما پيش از تميز بربند
حرف زبان شمعيم داغ دل شنودن
ايحرص جبهه واري عرض حيا نگهدار
تا کي برنگ سوهان سر تا قدم ربودن
سيلاب خانه اينجا تشويش رفت و دربست
غارتگري ندارد آينه جز زدودن
تحقيق موج بي آب صورت نمي پذيرد
از خويش نيز خاليست آغوش بيتو بودن
بر رشته تعلق چندين مپيچ (بيدل)
جز دردسر ندارد از موي سر فزودن