چه دارد اين گير و در هستي گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آينه جمع کردن فريب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمائي دمي زننگ هوس برائي
بکسوت ريش روستائي زشانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر زخودر برآرد نه روز بيند نه شب شمارد
دماغ کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمي شکيبد که ساز نخلش نظر فريبد
بصد فلک دست و دل نزيبد فشار يک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم بعجز طلب فشردم
بکعبه امن راه بردم زتيشه بر پاي لنگ خوردن
طمع بهر جا فشرد دندان زآفتش باک نيست چندان
باشتهاي غرض پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چسان بتدبير فکر خامت خمار حسرت رود زجامت
که در نگين هم بقدر نامت فزوده خميازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زايد زفکر جوع تو برنيايد
مگر چو آماج لب گشايد زعضو عضوت خدنگ خوردن
بظلمت آباد ملک صورت دلست سرمايه کدورت
ندارد اي بيخبر ضرورت بذوق آينه زنگ خوردن
بسعي تحقيق بر دويدي بعافيت هرزه خط کشيدي
نه او شدي ني بخود رسيدي چه لازمت بود بنگ خوردن
بکيش آنچشم فتنه مايل بفتوي آن نگاه قابل
بحل گرفتند خون (بيدل) چو مي بدين فرنگ خوردن