چون گهر هر چند بر دريا تند غوغاي من
در نم يک چشم سر غرقست سر تا پاي من
ناتواني همچو من در عالم تسليم نيست
بيشتر از سايه مي بوسد زمين اعضاي من
مسند آتش همان تسليم خاکستر خوشست
جز غبار خويش ننشيند کسي بر جاي من
اينقدر چون شمع محو انتظار کيستم
بر سر مژگان وطن کرده است ديدنهاي من
منع درسعي طلب ترغيب سالک ميشود
«لن تراني » داشت درس همت موساي من
زندگي پر بيخبر بود از اشارات فنا
قامت خم گشته گرديد آبرو ايماي من
لفظ ممکن نيست بر معني نچيند دقتي
باده بر دل سنگ بست از الفت ميناي من
ناله محو خيالت قابل تحرير نيست
هر قدر ننوشته ام بي پرده است انشاي من
در جنون عريانيم تشريف امني ديگر است
يارب اين خلعت نگردد تنگ بر بالاي من
از غبار شيشه ساعت قدح پر ميکنم
خشکي اين بزم نم نگذاشت در صهباي من
سايه ام (بيدل) زنيرنگ غم و عيشم مپرس
نيست ممتاز آنقدر روز من از شبهاي من