چون شمع تا چکيدن اشکست ساز من
هستي خطيست وقف جبين گداز من
دامن بچين شکست زنوميدي رسا
دستي در آستين بهر سو دراز من
آخرتلاش لغزش پا دامنم کشيد
هموار شد خيال نشيب و فراز
برخاستم زخاک و نشستم همان بخاک
ديگر مجو قيام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواري زبان
بر هم زدم لبي که همان بود گاز من
تا در زبان خامه حيرت بيان شقي است
خاليست در بساط سخن جاي ناز من
وحشت غبارعمر ندانم کجا رسيد
مقصد گداز قافله برق تاز من
مينا شکسته در سر ره گريه ميکند
چون طفل اشک آبله خاکباز من
زين فطرتي که ننگ خيالات آگهيست
دشوار شد چو فهم حقيقت مجاز من
دارم چو حلقه عهده نامحرمي بدوش
بيرون در نشاند مرا پاس راز من
سعي جبين عرق شد و محروم سجده ماند
(بيدل) در آب ريخت خجالت نياز من