شماره ٢٨٦: چو موج گوهرازين بحر بي تعب نگذشتن

چو موج گوهرازين بحر بي تعب نگذشتن
زطبع ما نگذشت از سرادب نگذشتن
اسير سلسله اختراع وهم چه دارد
بملک بي سببي از غم سبب نگذشتن
جنون معاشي حرص آنگه انفعال تردد
قدم شمار عرق مردن و زتب نگذشتن
بهيچ مرحله همت پي بهانه نگيرد
دليل آبله پائيست از طلب نگذشتن
مزار نام زنقش نگين چه شمع فروزد
تو آدمي شرفت هست از ادب نگذشتن
چو شمع تيغ سر ما بخار سينه پر آتش
ازين ستمکده مي آيدم عجب نگذشتن
بهيچ حال مده دامن گذشتگي از کف
الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موي سفيدم سياه کاري غفلت
سحر دميده و ميبايدم زشب نگذشتن
حريف نفس که ميگشت جز تعلق دنيا
غريب مصلحتي بود ازين جلب نگذشتن
ترددي زپل دو زخم گذشت بخاطر
يقين به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شيشه بدامن شکست دل بکمينم
نشسته در رهم از کوچه حلب نگذشتن
صد آبرو بگره بستن است (بيدل) ما را
برنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن