شماره ٢٨١: جانکنيها چيده هستي تا عدم بنياد من

جانکنيها چيده هستي تا عدم بنياد من
بيستون زار است هر جا ميرسد فرهاد من
اضطرابم در کمين وعده فردا گداخت
دانه افگنده است بيرون قفس صياد من
نقش تصويرم قبول رنگ جمعيت نداشت
خامه بست از موي مجنون صنعت بهزاد من
سيلي ئي گر ميکند با گردش رنگم طرف
صد گلستان بهله مي پوشد کف استاد من
قلقل ميناي دل يارب صفير ياد کيست
رنگهاي رفته بر ميگردد از فرياد من
از مقيمان تغافلخانه ناز توام
روزگاري شد که يادم رفته است از ياد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغ کس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سايه شمشاد من
بر نفس تا چند بايد چيدنم خشت ثبات
کاه ديوار عدم صرفست در بنياد من
آه نگذشتم زنيرنگ تعلق زار جسم
شد گره در کوچه ني ناله آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معني آگاهيم
ديده در مژگان نهفت آئينه فولاد من
جز عرق چيزي نگردد حاصل از کسب کمال
خاک بودم آب گشتم اينک استعداد من
جور گردون (بيدل) از دست ضعيفي ميکشم
ناله نگذشته بر لب از که خواهد داد من